محل تبلیغات شما

سه روز از سی و سه سالگیم می گذره و من هنوز زنده م.

تا سن سی و سه سالگی من برای خودم هدف گذاشته بودم تو این مملکت نباشم.و قبل از سی و سه سالگیم شرایطمو جور کنم واسه رفتن.

ولی من هیچ تلاشی نکردم. فقط تو  ذهنم دلم می خواست نباشم و حتی دلم همراه خواست تو این راه.

الان ظاهرا همراه دارم ولی چیزایی که میخوایم یکی نیست.

و من هم اون نیمچه انگیزه ای رو هم که برای رفتن داشتم دیگه ندارم.

و نه حتی حوصله ی فکر کردن بهش رو.

اوضاعمون هم داره فقط بد و بدتر میشه و هیچ تغییر مثبتی نیست.

دنیا هم تموم نمیشه.

خدا هم یه ریزه گرد انگیزه و زندگی نمی پاشه رو سرمون که ازین حال و هوا دربیایم.

هممون شکل همیم‌.هممون خسته ایم.فقط بعضی ها، مغزشون رو بلدن گول بزنن و شاید حالشون بهتر باشه.

مغزشون رو با تلقین دارن هدایت می کنن به چیزای مثبت!

البته خوبه که این قدرت رو دارن که از واقعیتا فرار کنن و فاصله بگیرن!

این یه کار سخته که هر کسی از پسش بر نمیاد!

ولی واقعیت زندگی همینه.یه ذره که فکر کنی تو پوچی مطلق گم و گور میشی.

نفس کشیدن سخت میشه و هر تلاشی بی معنی به نظر میاد.

شاید به کسایی مثل من میگن افسرده.اشکال نداره.من افسرده ام.واقعیت زندگی داره منو از پا در میاره.

من بعضی وقتا که خودمو مجبور می کنم که بخندم مغزم درد میگیره از پیام زوری که واسش فرستاده میشه تا انجام بده و قلبم درد میگیره از این وانمود کردن.

الان که اون توی زندگیمه با خودم میگم چرا اصرار به بودن کسی تو زندگیم داشتم در حالیکه تحمل تنهایی تو تنهایی، خیلی خیلی خیلی قابل تحمل تر و راحت تره تا الان.

اینکه با وجود یکی که دوسش داری و دوسِت داره باز هم احساس تنهایی کنی به مراتب دردش بیشتره.

نمی دونم شاید اونم همچین حسی به من داشته باشه ولی مطمئنم اینو که من خیلی خیلی بیشتر از اون به این تنهایی فکر می کنم چون وقت بیشتری دارم برای اینکار چون کمتر بلدم خودمو مشغول کنم.

چون مغز من بلد نیست خودشو گول بزنه.

این دنیا هر چقدر هم خودمو به شاد بودن بزنم باز هم غم راه خودشو پیدا می کنه و میاد.

اینکه غم قوی تر از شادیه و بیشتر می مونه دلیلش چی می تونه باشه؟!

گرایش انسان به غم.اینکه اینطور ساخته شده که با غمی که تو خلقتش هست دست و پنجه نرم کنه.

شاید خدا گِل وجوومون رو با اسانس غم سر هم کرده.کی می دونه جز خودش؟!

من اینور دنیا باشم یا اونور دنیا همش تو همین گردونه اس.من یه جز از یه کل بی نهایتم.و خدایی که اون بالاس میگن یکیه.و به اون یکی هم هر چقدر فکر کنی فقط دیوونه میشی و مغزت پیچ میخوره و ارور میده.طراحی ما هم محدوده دیگه.تا یه جایی جواب میده فکر کردت از یه جایی به بعد فقط ارور میده.

و اون موقع این پوچیِ که خفه ت می کنه.میگن کفره این کار.نمی دونم دقیقا ینی چی.

شاید ینی اینکه وارد جزییات نشیم.چون اجازه ش رو نداریم.

چون ماها فقط بنده ایم که ظاهرا مختار آفریده شدیم که بالاجبار زندگی کنیم و باید ادامه بدیم تا خدا بگه بسه.

با این حال من سعی می کنم هر صبح که بیدار میشم بگم "خدایا شکرت"

من تسلیم میشم چون من از ناشناخته ها می ترسم.

تسلیم میشم.چون نمی دونم برنامه ی این عالم و خداش واسم چیه


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها